مرجان زارع - همه نذریدادن را دوست دارند. دلشان میخواهد نذرشان را بین مردم پخش و دعا کنند خواستههایشان برآورده شود. بچهها هم دوست داشتند نذری بدهند.
آقامعلم در کلاس تابستانی گفت: «میتوانید نذرهای کوچولو داشته باشید. حتما که نباید چند تا دیگ بزرگ بگذارید و همهی محله را نذری بدهید!» سعید لبخندی زد و گفت: «چه خوب! من یک نذر کوچولو میکنم.»
بعد هم در دلش گفت: «برای اینکه بابا بتواند ماشین جدیدی را که دوست دارد، بخرد.» احمد دست بلند کرد و گفت: «من نذر میکنم دوکیلو میوه بخرم و به زائران امام رضا(ع) نذری بدهم.»
آقامعلم از فکر احمد خیلی خوشش آمد. محمود هم دلش میخواست نذر کند. با خودش گفت: «اگر نمرهی امتحان ریاضیام خوب شود، نذر میکنم ۲۰ تا آبمعدنی بخرم و نذری بدهم.»
معین و تورج و جلیل هم نذرهایی در دلشان کردند. زنگ که خورد، بچهها دور هم جمع شده بودند. سعید گفت: «بچهها! یک فکر خوب دارم. میخواهم نذر کوچولویم را ببرم کنار جاده، همانجایی که زائران وارد مشهد میشوند.
زائران در راه خسته و تشنه میشوند و نذریبردن برایشان خیلی خوب است.»
بعد هم آب دهانش را قورت داد و ادامه داد: «روستای بابابزرگم همانجاست. بابابزرگم خیلی وقتها میرود کنار جاده و به زائران نذری میدهد.» احمد گفت: «من هم دوست دارم بیایم.»
تورج و جلیل و محمود هم از این فکر خوششان آمد. سعید که دید همه با نظرش موافقاند، لبخند زد و گفت: «پس باید نذریهایتان را آماده کنید و از پدر و مادرتان اجازه بگیرید.
روز جمعه صبح خیلی زود بابایم ما را به آنجا میبرد. میتوانید هم کنار جاده به زائران امام نذری بدهید و هم روستای بابابزرگم را ببیند.»
بچهها با خوشحالی قبول کردند. چند روز گذشت و بالاخره روزی که منتظرش بودند، رسید. بچهها کولهپشتیهایشان را برداشتند و نذریهای کوچولویشان را داخل کولهها گذاشتند.
از مامان و بابا خداحافظی کردند و رفتند سمت خانهی سعید تا با ماشین بابای سعید بروند برای استقبال و پذیرایی از زائران امام رضا(ع). در راه دائم از نذریهایشان میگفتند و خوشحال بودند.
از شهر که خارج شدند، خیلی طول نکشید که به روستای بابابزرگ سعید رسیدند. بابابزرگ کنار جاده ایستاده بود و داشت به زائران خرما میداد. یک مقوای بزرگ هم سر چوب بود که روی آن نوشته بود: «نذر زائر امام مهربانی».
تا ماشین بابای سعید را دید، لبخندزنان جلو آمد و گفت: «بهموقع رسیدید. خوش آمدید!» بچهها هم یکییکی سلام کردند و پیاده شدند. بعد هم بستههای نذریشان را برداشتند و یکییکی کنار جاده ایستادند. کنار جاده پر از زائر بود.
هر زائری که رد میشد، از او پذیرایی میکردند: «بفرمایید! نذری است.» حتی به پلیسها و مأمورهایی که کنار جاده بودند هم نذری تعارف کردند.
بچهها خوشحال بودند و به زائران خسته لبخند میزدند. بابابزرگ سعید همانطور که بستهی خرما را جلوی زائران میگرفت و تعارف میکرد، داد زد: «بچهها، کارتان که تمام شد، میرویم خانهی من. همه دعوتید به یک ناهار عالی که مادربزرگ سعید پخته است.»
بچهها درحالیکه نذریهایشان را پخش میکردند، لبخند زدند و تشکر کردند و برای بابابزرگ سعید دست تکان دادند.